داستانک
گفتم:"لعنت برشیطان"!
لبخندزد.
پرسیدم:"چرامی خندی؟"
پاسخ داد:"ازحماقت توخندم می گیره"
پرسیدم:"مگه چی کارکردم؟"
گفت:"منولعنت می کنی درحالی که هیچ بدی درحق تو نکردم"
باتعجب پرسیدم:"پس چرازمین می خورم؟!"
جواب داد:"نفس تومثل یه اسبه.اسبی که اونو رام نکردیش.نفس توهنوز وحشیه.تو رو زمین می زنه."
پرسیدم:"پس تو چی کاره ای؟"
پاسخ داد:"هروقت سواری یادگرفتی،برای رم دادن اسب تومیام.فعلا بروسواری یادبگیر.این قدرم منو لعنت نکن!"
گفتم:"پس لااقل به من بگو چطور اسب نفسم رو رام کنم؟"
درحالیکه دور می شد گفت:"من پیامبرنیستم. جوان..."
+ نوشته شده در دوشنبه ششم اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت 22:44 توسط
|