هو الملجأ
میگویند پسری در خانه خیلی شلوغکاری کرده بود. همهی اوضاع را به هم ریخته بود.
پسر دید امروز اوضاع خیلی بیریخت است، همهی درها هم بسته است،
شما هم هر وقت دیدید اوضاع بیریخت است
مشاوره اطلاعاتی
روايتي از زنده به گور كردن اسراي زخمي ايران + اسناد
به گزارش (ايسنا)، فاضل داداشي در حالي که دومين فرزند خانوادهاش بود در يکي از روستاهاي استان اردبيل از توابع شهرستان «بيله سوار» و در سومين روز از دومين ماه ١٣٤٤ متولد شد. پدرش از راه دامداري به سختي امرار و معاش خانوادهشان را تأمين ميکرد. آنها در حالي در روستاي «يانبلاغ» زندگي ميکردند که از خود زميني نداشتند اما فاضل از همان کودکي به فکر پدرش بود و از شش يا هفت سالگي فرشبافي ميكرد به همين خاطر هرگز روي مدرسه را نديد. وقتي ١٦ سال سن داشت خانوادهاش از روستا به شهر اردبيل مهاجرت کردند و فاضل به کارگري پرداخت.
فاضل داداشي ميگويد: وقتي راهپيماييهاي انقلاب شد ما در روستا بوديم. مردم روستا دور دو مغازه جمع ميشدند و چون پرچم نداشتيم پارچهاي را بر سر چوب ميبستيم و شعار ميداديم. وقتي ريشسفيدان اين اشتياق را ديدند ما را براي تظاهرات بر عليه رژيم شاه به شهرستان «گرمي» بردند.

او دوران جوانياش را در کارگاه فرشبافي ميگذارند و وقتي آهنگ جنگ و مبارزه را از تلويزيون ميشنيد شور و شوق خاصي پيدا ميکرد. او جنگ را يک حادثه خانمانسوز ميداند اما به مبارزه با دشمن و دفاع از ميهن را واجب ميشمارد.
فاضل در سن ١٩ سالگي به خدمت سربازي اعزام شد و سه ماه در «عجبشير» آموزش نظامي را فرا گرفت. بعد از آموزش به انديمشک خوزستان رفت و وقتي به آنجا رسيد صداي توپ و تانک را شنيد. اوايل از آن صداها ميترسيد اما کم کم عادت کرد. او سپس از منطقه "عين خوش" تقسيم و به خط اول منتقل شد. وي در مناطق جنگي از جمله دهلران،مهران،عين خوش و چنگوله حضور داشت و برخي اوقات در دسته ادوات، خمپاره شليك ميكرد.
داداشي در مورد نحوه اسارتش ميگويد: در خط اول و دسته ادوات خمپارهانداز بودم كه در ساعت چهار صبح به ما دستور آماده باش دادند. من صبح به سنگر برگشتم تا استراحت کنم که يكباره صداي شليك توپ و تانک بلند شد و بعد از مدتي درگيري به ما دستور عقبنشيني دادند. در حين عقبنشيني متوجه شديم که کاملا در محاصره هستيم. ٢٠ نفر بوديم كه در منطقه دهلران اسير شديم.
قبل از اسارت، دهلران را يک بار ديگر نگاه كردم و خواستم خودم را با شليك يک تير خلاص کنم. كسي كه ما را به اسارت گرفت يک سرباز از كشور «اردن» بود. ما را به پشت خط خودشان بردند و دست و پايمان را بسته و با مشت و لگد به جانمان افتادند. سپس سوار بر خودروهاي ارتشي به عراق بردند. در راه صحنهاي که بيش از هر چيز ما را اذيت ميکرد و نميتوانستيم چيزي بگوييم اين بود که سربازان عراقي اسراي زخمي ايران را در يک چاه ميانداختند و رويشان خاک ميريختند.